آتش (کاروان رفته بود و ...) از : فریدون مشیری
کاروان رفته بود و دیده ی من _ همچنان خیره مانده بود به راه
خنده میزد به درد و رنجم اشک _ شعله میزد به تار و پودم آه
رفته بودی و رفته بود از دست _ عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جای _ شمع افسرده ی جوانی من
شعله ی سینه سوز تنهائی _ باز چنگال جانخراش گشود
دل من در لهیب این آتش _ تا رمق داشت دست و پا زده بود
چه وداعی چه درد جانکاهی _ چه سفر کردن غم انگیزی
نه فشار لبی نه آغوشی _ نه کلام محبت آمیزی
گر در آنجا نمیشدم مدهوش _ دامنت را رها نمیکردم
وه چه خوش بود کاندر آن حالت _ تا ابد چشم وا نمیکردم
چون به هوش آمدم نبود کسی _ هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم _ برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من نداد گریه مجال _ که زنم بوسه ای به رخسارت
چه بگویم فشار غم نگذاشت _ که بگویم : خدا نگهدارت
کاروان رفته بود و پیکر من _ در سکوتی سیاه میلرزید
روح من تازیانه ها میخورد _ به گناهی که عشق می ورزید
او سفر کرد و کس نمیداند _ من در این خاکدان چرا ماندم
آتشی بعد کاروان ماند _ من همان آتشم که جا ماندم
سه شنبه 26 آذر 1392 - 1:32:34 AM